حکایت تمام نشدنی لذت بردن از زندگی
"من دیگه تحمل ندارم؛ دارم توی این خونه دیوونه می شم، قرار بود با هم بریم بیرون قدم بزنیم، نفسم دیگه توی این خونه در نمیاد.من دارم می رم بیرون..."
زن این را فریاد زد و لباس پوشید و از خانه بیرون زد
مرد مدتی با نگاهش رفتن زن را بدرقه کرد؛ سرش را پائین انداخت؛ به روزنامه کنار دستش نگاهی کرد. آن را برداشت و مجددا مشغول خواندن شد...
0 نظر
ارسال یک نظر
<< بازگشت