و روزها
نیمی از شب را؛ تا صبح نخوابیدم
و به تو نگاه می کردم
که نیمی از شب را؛ تا نیمه بیدار بودی
که باران می بارید
و فکر می کردم
چگونه روزها می روند
و ما می مانیم
...
و باران می بارید
و من نگاه می کردم
و روزها می رفتند
و روزها می رفتند
...
...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز
0 نظر
ارسال یک نظر
<< بازگشت