...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز
چند گاه است به راستی؟بی قراری باران و سر گردانی برفآشوب های خیال، پايدار ودل آشوبگی های زمستان محال...شب های بی انتهای دل واپسیبرقرار!
posted by doubtzero @ ۱۱:۵۶ بعدازظهر >6 comments
چند گاه است از آشفتگی زمینچند گاه از چنگال حقیقت؟ .قرار یابید میان این همه دل واپسی ها
فردا که بهار بیاید تمام این سردی و سکوت و تشویش را از یاد خواهی برد . چشم انتظار شادی و گرمای بهار باش که روشنی در انتظار توست:)
گفتي که:«ــ باد، مُردهست! از جای برنکنده يکي سقف ِ رازپوشبر آسياب ِ خون،نشکسته در به قلعهی بيداد،بر خاک نفکنيده يکي کاخ باژگون مُردهست باد!» گفتي:«ــ بر تيزههای کوه با پيکرش، فروشده در خون،افسرده است باد!» تو بارها و بارهابا زندهگيت شرمساری از مردهگان کشيدهای. (اين را، من همچون تبي ــ دُرُست همچون تبي که خون به رگام خشک ميکند ــ احساس کردهام.) □وقتي که بياميد و پريشان گفتي: «ــ مُردهست باد! بر تيزههای کوهبا پيکر ِ کشيدهبهخوناشافسرده است باد!» ــ آنان که سهم ِ هواشان رابا دوستاقبان معاوضه کردنددر دخمههای تسمه و زرداب،گفتند در جواب تو، با کبر ِ درد ِشان:«ــ زنده است باد! تازَنده است باد!توفان ِ آخرين رادر کارگاه ِ فکرت ِ رعدْانديش ترسيم ميکند، کبر ِ کثيف ِ کوه ِ غلط را بر خاک افکنيدن تعليم ميکند.» (آنانايمان ِشان ملاطي از خون و پارهسنگ و عقاب است.) □گفتند:«ــ باد زندهست، بيدار ِ کار ِ خويشهشيار ِ کار ِ خويش!» گفتي:«ــ نه! مُردهباد!زخمي عظيم مُهلکاز کوه خورده باد!» تو بارها و بارهابا زندهگيت شرمساری از مُردهگان کشيدهای، اين را منهمچون تبي که خون به رگام خشک ميکنداحساس کردهام.۸ بهمن ِ ۱۳۵۳احمد شاملو
نفس ها ابر......دلها خسته و غمگینخدارو شکر...می نویسی
با اينا زمستونو سر مي كنم/ با اينا خستگي مو در مي كنم.. بلاگتان بسيار زيباست..
و تکرار می شود...
ارسال یک نظر
<< بازگشت
درباره من نام: doubtzero مکان: tehran, tehran, Iran مشاهده نمایه کامل من
مشاهده نمایه کامل من
پوزش
يلدا
جان پائيزی
رنگ پائيز
شب های بی مهتاب
شبانه های تاريک
شبانه های تاریک
ناشتائی
6 نظر
چند گاه است از آشفتگی زمین
چند گاه از چنگال حقیقت
؟
.
قرار یابید میان این همه دل واپسی ها
فردا که بهار بیاید تمام این سردی و سکوت و تشویش را از یاد خواهی برد . چشم انتظار شادی و گرمای بهار باش که روشنی در انتظار توست:)
گفتي که:
«ــ باد، مُردهست!
از جای برنکنده يکي سقف ِ رازپوش
بر آسياب ِ خون،
نشکسته در به قلعهی بيداد،
بر خاک نفکنيده يکي کاخ
باژگون
مُردهست باد!»
گفتي:
«ــ بر تيزههای کوه
با پيکرش، فروشده در خون،
افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زندهگيت
شرمساری
از مردهگان کشيدهای.
(اين را، من
همچون تبي
ــ دُرُست
همچون تبي که خون به رگام خشک ميکند ــ
احساس کردهام.)
□
وقتي که بياميد و پريشان
گفتي:
«ــ مُردهست باد!
بر تيزههای کوه
با پيکر ِ کشيدهبهخوناش
افسرده است باد!» ــ
آنان که سهم ِ هواشان را
با دوستاقبان معاوضه کردند
در دخمههای تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو، با کبر ِ درد ِشان:
«ــ زنده است باد!
تازَنده است باد!
توفان ِ آخرين را
در کارگاه ِ فکرت ِ رعدْانديش
ترسيم ميکند،
کبر ِ کثيف ِ کوه ِ غلط را
بر خاک افکنيدن
تعليم ميکند.»
(آنان
ايمان ِشان
ملاطي
از خون و پارهسنگ و عقاب است.)
□
گفتند:
«ــ باد زندهست،
بيدار ِ کار ِ خويش
هشيار ِ کار ِ خويش!»
گفتي:
«ــ نه! مُرده
باد!
زخمي عظيم مُهلک
از کوه خورده
باد!»
تو بارها و بارها
با زندهگيت
شرمساری
از مُردهگان کشيدهای،
اين را من
همچون تبي که خون به رگام خشک ميکند
احساس کردهام.
۸ بهمن ِ ۱۳۵۳
احمد شاملو
نفس ها ابر...
...دلها خسته و غمگین
خدارو شکر
...می نویسی
با اينا زمستونو سر مي كنم/ با اينا خستگي مو در مي كنم.. بلاگتان بسيار زيباست..
و تکرار می شود...
ارسال یک نظر
<< بازگشت