صفر تردید

...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

يراي من وتنهائي

...
در را كه ميبندم
هنوز باد دست از آوازش نكشيده است
و هيچ پرندهاي متوجّه غيبت من نيست.
...

در را كه مي بندم؛
كبوترهاي دلم
عشق بازي را
از سر مي گيرند.
در را كه مي بندم؛
همه ي تنهائي ام را،
پشت در،
جا مي گذارم
...

3 نظر

At یکشنبه اردیبهشت ۱۸, ۰۸:۴۵:۰۰ بعدازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

در را که می بندم
پرندهء خوشبختی کوچک اندامم
در حضور روشن تو به پرواز در می آید
در را که می بندم
هیچ کس هیچ نمی فهمد
جز من
که در آنسوی در
خود را در خیال موهوم تو
غرق شده می بینم
شیرینی خیالت را تنها برای دل خستهء خود طلب دارم
آسمانی باشی!

 
At چهارشنبه اردیبهشت ۲۱, ۰۷:۲۷:۰۰ بعدازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

در هاغ را كه ميبينم تو از حضور شيشيه اي نگاه من عبور ميكني و نسيم را هماغوش ميشوي خب؟ ... من چه كنم با اينهمه هجوم حضور بهنگامت؟ ها؟

 
At پنجشنبه اردیبهشت ۲۲, ۰۲:۵۹:۰۰ بعدازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

در را مي بندم هنوز ميدانم شايد روزي اين در بسته راباز کند.. من به همين اميد نفس مي کشم.. مرسي عزيزم بابت همه خوبيهات...!

 

ارسال یک نظر

<< بازگشت