صفر تردید

...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴

باران

دست هايم را بر زمين خيس مي گذارم
باور مي كنم
هنوز زنده ام.
و دست هايم
سبز مي شوند ...
.

2 نظر

At پنجشنبه اردیبهشت ۰۸, ۰۱:۲۲:۰۰ قبل‌ازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

آن چنان سبز می کنند و سبز می شوند
که به خدای همیشه در آسمانم می پیوندند
خدا در آغوششان می گیرد
و اشک می شود و از چشمانش می بارم
تا دیگر بار
تو از زمین خدا سبز شوی
اما تنها به یاد بسپار
بودنت را به باور رسانی!
آسمانی باشی

!

 
At جمعه اردیبهشت ۰۹, ۰۶:۰۹:۰۰ بعدازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

چرا همه غزل از باران می سازند و
من از باران نشانی ندارم؟!
.
.
.
آسمانی باشی

 

ارسال یک نظر

<< بازگشت