چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۴
شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۳
دخترک بهار
میان هیاهوی خیابان های شلوغ شهر؛
دخترکی،
آرام
به مشت های کوچک اش
نگاه می کند؛
: "- چه داری دخترک تنها
در دست های نازک ات؟"
:"- یادگار زمستان است؛
پنهان
در دست هایم!"
برق چشمان دخترک،
و تلالو مشتی آب،
که از میان پنجه کوچکش
سرریز شد.
سهشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳
تنهائي
از همان شب
كه بستر مرا ترك كردي،
درست از همان شب؛
گرماي روحم را
با سرماي هميشگي بسترم
جابجا كردم.
و ديگر
هيچگاه،
هيچگاه،
سرما را
احساس نكردم.
شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۳
بهارانه
حيراني فصل ها را
مي بيني؟
جاي پاي تابستان
در زمستان!
بهار اما
راهش جداست؛
از اين خيابان
به او نمي رسي!
آن دور دست
تاريك تر است.