زندگی
من چیزی نمی گویم؛
آن کیسه کنار درخانه می گوید
چقدر زندگی را جدی گرفته ای.
...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز
نیمی از شب را؛ تا صبح نخوابیدم
و به تو نگاه می کردم
که نیمی از شب را؛ تا نیمه بیدار بودی
که باران می بارید
و فکر می کردم
چگونه روزها می روند
و ما می مانیم
...
و باران می بارید
و من نگاه می کردم
و روزها می رفتند
تنها چند ثانیه بشتر
این شب تمام ناشدنی
بلند تر است
برای من اما
گوئی
شکنجه ای سخت تر
سنگین تر
و طولانی تر است...
شب بلند
آه ای شب بلند!
زن این را فریاد زد و لباس پوشید و از خانه بیرون زد
مرد مدتی با نگاهش رفتن زن را بدرقه کرد؛ سرش را پائین انداخت؛ به روزنامه کنار دستش نگاهی کرد. آن را برداشت و مجددا مشغول خواندن شد...
کبوتر کز کرده روی ایوان؛
می گوید که پائیز تمام شده؛
لکه های سفید روی درختان
هنوز
نشانی از زمستان ندارند...
پائیز شاید تنها فصلی است که سر به زیر بودن آدم را می طلبد؛
ساعت ها می توانی راه بروی و به غوغای رنگ ها روی پیاده روی تاریک نگاه کنی؛
سرت را بالا بگیری چیز بشتری نصیبت نمی شود، باور کن!
- کجا می روی؟
باید بروم؛
کفش های فرسوده ام با برگ های فرو افتاده پائیز ملاقاتی دارند؛
حیف است این آخرین ملاقات همراهش نباشم.
همه چیز زندگی با تردید است و این تردید کشنده مثل خوره روح آدم را می جود و می خورد...