صفر تردید

...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۴

سنگ


تو مي دانستي
سنگ هاي بزرگ
از دره هاي ميان كوه هاي محافظ شهرم
به سوي خانه هاي كاهگلي بي حفاظ
غريو كشان روانند.
تو مي دانستي
و هيچ نگفتي
چرا كه عشق مان را
در سكوت دائمي حنجره ات
و در فاصله ي نگاه هايمان
گم كرده اي.

تو مي دانستي
و سكوت تو
و خانه ها
و نگاه ها

4 نظر

At چهارشنبه تیر ۰۸, ۱۲:۴۵:۰۰ قبل‌ازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

تو می گويی سنگ ها آنقدر حجيم بودند که تمام آبادی را ويران کنند؟
مگر نمی دانستی
انسان های کوچکی در آن آبادی مسکن گزيده اند!
بلند شو!
بايد فکری به حال آوارگان کرد!

 
At جمعه تیر ۱۰, ۱۲:۳۳:۰۰ قبل‌ازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

ای کاش عشق هیچ زمان در حنجره اش نمی خشکید.. شاید که فاصله ها این چنین ترک بر نمی داشت

 
At جمعه تیر ۱۰, ۰۴:۴۹:۰۰ بعدازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

دلم برای کامنت های دلنشينت تنگ شده بود!

 
At شنبه تیر ۱۱, ۰۲:۳۶:۰۰ بعدازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

سکوت سرشار از سخنان ناگفته
حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده .
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من . . .
شاد باشی

 

ارسال یک نظر

<< بازگشت