خنده های شادمان شکوفه هایت
میان سبز برگ های تیره ات
و اثیر گرم عطر گلبرگ هایت
مرا به دروازه ی باغ تابستان می برد
و سایبان آلاچیق های کوتاهش
که تابیده بر تار و پود آن
شاخه های نازک پیچ امین الدوله...
یادگارهای کودکی
یکسره
در گنج خانه ی کهنه ی خاطرات
گم شد.
مانده اما
بوی جادوئی یاس زرد
و پژواک آهنگ رنگش
بر مردم چشم های شفاف تو...
گویی بهار نمی آید
بی عطر دانه های باران
در نبض نمناک خاک،
بی گردش مستانه ی نسیم
در گیسوان نورس بید،
بی لمس مخملین بنفشه
در چارچوب تخته های شکسته،
گویی بهار نمی آید...