مهتاب
هزاران هزار مشعل سوزان
درياي بيكران شمع ها
چادر سياه شب را
به قدر لكه اي حتي
روشن نكرد.
بازيگري تارهاي مرواريدت
روي امواج بازيگوش درياي متلاطم پائيز
آشوبه اي آشنا
در دلم بر پا كرده است
...
...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز
هزاران هزار مشعل سوزان
درياي بيكران شمع ها
چادر سياه شب را
به قدر لكه اي حتي
روشن نكرد.
بازيگري تارهاي مرواريدت
روي امواج بازيگوش درياي متلاطم پائيز
آشوبه اي آشنا
در دلم بر پا كرده است
...
دوست داشتم
مي توانستم باز
از زيبائي بگويم؛
از درختان سرخوش تابستان
كه خشخشه ي سرخوشي شان
پرندگان ساكن شاخسارانشان را
به وجد مي آورد.
از جويبارهاي هلهله خوان
و سبزه
و شهر من
كه كوه ها و دشت وسيعش
به ماندن مجابم مي كرد
...
افسوس كه آتشفشان بزرگ
شهر سر سبز مرا
خاكستر پوش كرد،
و گدازه هاي آتشين
خاك دشت هاي بارورش را
به صخره اي بي انتها بدل كردند،
و سنگ هاي بزرگ
خانه هاي كاهگلي شهر مرا
با باغچه هاي كوچك و شادابش
يكسره نابود كرد.
...
اينك اما
خاطره اي محو
از همه ي آن شهر كوچك
از ميان خاطرم مي گذرد،
و خورشيدي كه هنوز
در واپسين غروب خود
در فاصله ي ميان ماندن و رفتن
لبخند مي زند ...
گرماي تابستان را
نمي تابد.
عرق ريزان
آفتاب ظهر را
خيره مي شود.
تشك هاي ضخيم ابر
انتقال فصل را
نويد نمي دهند.
اذرخش هاي فصل گرم هم
ابهت پائيز را تداعي نمي كنند.