دوست داشتم
مي توانستم باز
از زيبائي بگويم؛
از درختان سرخوش تابستان
كه خشخشه ي سرخوشي شان
پرندگان ساكن شاخسارانشان را
به وجد مي آورد.
از جويبارهاي هلهله خوان
و خاك نرم
و سبزه
و شهر من
كه كوه ها و دشت وسيعش
به ماندن مجابم مي كرد
...
افسوس كه آتشفشان بزرگ
شهر سر سبز مرا
خاكستر پوش كرد،
و گدازه هاي آتشين
خاك دشت هاي بارورش را
به صخره اي بي انتها بدل كردند،
و سنگ هاي بزرگ
خانه هاي كاهگلي شهر مرا
با باغچه هاي كوچك و شادابش
يكسره نابود كرد.
...
اينك اما
خاطره اي محو
از همه ي آن شهر كوچك
از ميان خاطرم مي گذرد،
و خورشيدي كه هنوز
در واپسين غروب خود
در فاصله ي ميان ماندن و رفتن
لبخند مي زند ...