مرثيه
دوست داشتم
مي توانستم باز
از زيبائي بگويم؛
از درختان سرخوش تابستان
كه خشخشه ي سرخوشي شان
پرندگان ساكن شاخسارانشان را
به وجد مي آورد.
از جويبارهاي هلهله خوان
و سبزه
و شهر من
كه كوه ها و دشت وسيعش
به ماندن مجابم مي كرد
...
افسوس كه آتشفشان بزرگ
شهر سر سبز مرا
خاكستر پوش كرد،
و گدازه هاي آتشين
خاك دشت هاي بارورش را
به صخره اي بي انتها بدل كردند،
و سنگ هاي بزرگ
خانه هاي كاهگلي شهر مرا
با باغچه هاي كوچك و شادابش
يكسره نابود كرد.
...
اينك اما
خاطره اي محو
از همه ي آن شهر كوچك
از ميان خاطرم مي گذرد،
و خورشيدي كه هنوز
در واپسين غروب خود
در فاصله ي ميان ماندن و رفتن
لبخند مي زند ...
6 نظر
می خواستم براتون کامنتی بگذارم که کمی بیش از حد طولانی بود
اون رو به عنوان پست تو وبلاگ خودم نوشتم!
آسمانی باشید
هميشه توي نوشته هات يه حس خاصي است..
ترديدها . . . و مرثيه ها . . . چه چيزها كه در همين دو خلاصه نمي شوند دوست من . . .
هی مرد!
امشب که چشم هایت را بستی
با چشم های بسته ات
کمی به آسمان خیره شو
و ستاره هایی را دنبال بگیر
که از شرق دور برایت ره سپار آسمان ات کرده ایم
خوب گوش کن
در دور دست ها صدای خندهء شادمانه ای می یابد
تو فقط
خوب گوش کن!
.
کاش کار بیشتری از عهده ام بر می اومد!
آسمانی باشی
سلام رفیق. سلام. با تو احساس خویشی میکنم همیشه. باور کن. نزدیکی. ولی... تو نمیدانی. دارم خودم را به در و دیوار می کوبم که دور بشوم. نمیدانی
باور دارم
زمانیکه خورشید
در سرزمین من غروب میکند
در سرزمینی دیگر
طلوعی باشکوه و درخشان را
را در پیش گرفته است
شاد باشی . دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود
ارسال یک نظر
<< بازگشت