براي او كه ...
"به ياد مياوريد عرياني كلامم را كه چگونه در شتاب ثانيه ها ناگهان تسليم حضور دستهايتان، شرم را ميگريستند؟"
* * *تمام خاطراتم را؛
همه ي جغرافياي حافظه ام را
در آتش فراموشي مي سپارم
و خاكسترش را،
بر باد مي دهم،
همه تن دست مي شوم؛
تا دوباره
در حضور گس و نمناك شرم،
بر برهنگي واژگان گره خورده به پود زمان
پروازي بي بديل را
تجربه كنم....
7 نظر
سلام...يه لحظه دلم براي مدادشمعي تنگ شد
ممنون
من هم!
قدیس وار
گرداگرد حریم رویا هایت
خواهم گشت
نیستی
دل ام برای شمعی که احساس را شعله ور می کرد
تنگ شده است
خاطره ها آدم را به گذشته هاي دور دست مي برد..
دستی که پر پرواز نداشتهباشد آدم را تا عمق خاک سقوط میدهد.
دستی که پر پرواز نداشتهباشد آدم را تا عمق خاک سقوط میدهد.
و من فكر ميكنم اما نه با صداي بلند كه ياد گرفتنه باشم كه ساكت كه باشم و راحت تر بتوانم بودننم را و همه ي جغرافياي حافظه ام را
در آتش فراموشي بسپارم و بروم دست كم چند شمع بلند قدي سپيد براي آمرزش خودم روشن كنم ....
ارسال یک نظر
<< بازگشت