قطره ي اشكي سپيد، -چون واژه اي زلال - چكيد بر دفتري سپيد، غرق شد گم شد هضم شد ميان زلالي يكدست دفتر. سپيد ماند و زلال؛ حرف هاي دل قطره، سپيدي يكدست دفتر.
"به ياد مياوريد عرياني كلامم را كه چگونه در شتاب ثانيه ها ناگهان تسليم حضور دستهايتان، شرم را ميگريستند؟"
* * *
تمام خاطراتم را؛ همه ي جغرافياي حافظه ام را در آتش فراموشي مي سپارم و خاكسترش را، بر باد مي دهم، همه تن دست مي شوم؛ تا دوباره در حضور گس و نمناك شرم، بر برهنگي واژگان گره خورده به پود زمان پروازي بي بديل را تجربه كنم.