زمستان
...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز
قطره ي اشكي
سپيد،
-چون واژه اي
زلال -
چكيد
بر دفتري
سپيد،
غرق شد
گم شد
هضم شد
ميان زلالي يكدست دفتر.
سپيد ماند و
زلال؛
حرف هاي دل قطره،
سپيدي يكدست دفتر.
"به ياد مياوريد عرياني كلامم را كه چگونه در شتاب ثانيه ها ناگهان تسليم حضور دستهايتان، شرم را ميگريستند؟"
* * *
همه ي جغرافياي حافظه ام را
در آتش فراموشي مي سپارم
و خاكسترش را،
بر باد مي دهم،
همه تن دست مي شوم؛
تا دوباره
در حضور گس و نمناك شرم،
بر برهنگي واژگان گره خورده به پود زمان
پروازي بي بديل را
تجربه كنم.