كلاغ
كلاغ بود
فرزند آدم، ابوالبشر را
پنهان كند حقيقتي را
در دل اش
در نگاه اش.
...از همان ابتدا همه چیز با شک به وجود آمد، همه چیز
با اميد لبخندي بر لبانت
و هر غروب بازگشت را
در غروب همه ي اميدهايم
و در بستر تنهائيم
نظاره مي كنم.
راستی ، آسمان نرم است يا سفت ؟"
شب سياه،
پتوي مخمل اش را
جمع خواهد كرد.
و آسمان؛
تمام پنبه هائي را،
كه زير آن پتو پنهان كرده است،
با جاروي باد
پخش خواهد كرد.
روز كه بيايد؛
نسيم صبح،
لمس پوست نمناك آسمان را
مطبوع تر مي كند.
روز كه بيايد؛
شتاب روزمره گي،
مجال لمس لطافت آسمان را
محدودتر مي كند.
در را كه مي بندم؛
كبوترهاي دلم
عشق بازي را
از سر مي گيرند.
در را كه مي بندم؛
همه ي تنهائي ام را،
پشت در،
جا مي گذارم
...
در اندکی از زمان
که رنگ ریخت
و از آفتاب تهی شد پنجره
و من
و فریب
رسوا شدیم .
کوچه ای که
به بن بست رسیده را
باز می گردم
تا ابتدای دوراهی
و شیر نه
خط نه
راه را برمی گزینم . "
" . . . "
و راه را برگزيديم؛
از پس باز گشت تقدير.
نه از آن رو كه برگزيديم به انتخاب،
ضرب هيچ سكه اي چنين تقرير نكرد؛
كه تقديرمان نوشت!
آيا شاعران
از رحم رنج زاده مي شوند؟
و آيا شعر
دشنه اي كاري بر جان است؟
يا تنها منم
كه در چشمانم
تاريخ گريه را
خلاصه مي كنم؟
و خداوند؛
انسان را آفريد
و رنج را،
تا انسان
- اين اشرف مخلوقات -
هنر را بزايد،
با درد؛
و رنج فراوان ...